زمانی درماندگی را لمس می کنی که از من٬ شکست ناپذیرت” چیزی باقی نمانده باشد. وقتی صدای خرد شدن شیشهء جاودان٬ بودنها از خواب غفلت بیدارت می کند.
ناگهان چشم باز می کنی و هراسان سر می گردانی تا با تمام وجود کتمان کنی قصه تلخ نبودن را، تنها یک آه و دیگر هیچ. باورهایت هم دچاربحران شده اند، درگیر ناباوری روزها در پی هم میروند تا تو را پیوند بزنند به خشم. چراها و هزاران سوال بی جواب، زمین و زمان را بهم میپوندی بی نتیجه! از همه دل می کنی و دلگیر، روزهای دور و نزدیک بر پردهء ذهنت جاری میشوند و تو مبهوت از همه دور میشوی و از خودت دورتر! هزاران قصه میبافی و آرزوهای ناگفته که آخرین تلاشت است تا از این مرداب بی مروت نجات پیدا کنی! اما هیچ را فراری نیست و تو در این منجلاب تنهایی و خشم و ناباوری دست و پا میزنی تا روزی که سر فرود آوری و تسلیم شوی که حق است و روزی تو هم به او ملحق خواهی شد!!!
ده سال از آن روزها گذشته!! امروز یک حس ناشناخته مرا به سوی تو کشاند و من پرسه زدم در سالهای دور! از فرسنگها دورتر! و من همچنان درگیر فاصله ها، هر چند دیگه این فاصله ها ازار دهنده نیستند به نبودنها خو کرده ام! اما نه به نبودن تو نازنین که درد سردیست، خیلی سرد! زمستان سختی بود. سرد، خیلی سرد!!
دوباره سلام! هر چند که دیگر نمیدانم آیا کسی از این متروکه گذر می کند یا نه! و تفاوت در این است که اینبار تنهابرای دلم می نویسم.
سلام
به زودی برمی گردم!!
درباره این سایت